شیطان محترم است!!!
او نخستین کسی بود که فهمیدانسان جنبه ی سجده کردن را ندارد...
شیطان محترم است!!!
او نخستین کسی بود که فهمیدانسان جنبه ی سجده کردن را ندارد...
وقتی حس میکنم
جایی در این کره ی خاکی
تو نفس میکشی و من...
از همان نفس هایت,,,نفس میکشم آرام میشوم!
تو باش!!!
هوایتـــــ !بویتـــــــــ !برای زنده ماندنمــــ کافی ستــــــــ !!!
دلت که گیر باشد
هر روز
دلگیری
دست به صورتم نزن
میترسم بیفتد
نقاب خندانی که بر چهره دارم!
و بــــــعد
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد
و باز
من بمانم و تنهایـــــــــــــــــی...!!!
بیمار خنده های توام...
بیشتر بخند...
عاشق این بیماری ام...
بی تو زندگی برایم معنا نداره...
چندان هم دور نیستی
فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای!
اری...نمیدانم کجایی؟!
سامی مولی تو دانشگاه به صورت اتفاقی با هم اشنا شدن,سلیقه های مشترکی داشتند,هر دو زیبا,باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیلی زود زندگیشون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه تا اخرین لحظه ی عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن...(ادامه رمان در ادامه ی مطلب)
تعداد صفحات : 2